زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 2 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

تو می آیی؟

تو می آیـی... می دانم که می آیـی.... تو را دیشب من از لحن عجیب بغض هایــم خوب فهمیدم... تو را بی وقفه از بــاران پاک چشم هایم، سیر نوشیدم... تو می آیی ...می دانم که می آیی... و بر ابهام یک بودن ،نگین آبـی احساس می بندی... و از تکرار پوچ لحظه های سرد تنهایی مرا بر نبض شکفتن می نشانی... تو می آیی خوب می دانم... که پروانه نشانت را میان قاصدک ها دید... میان قاصدک هایی که از من تا بی نهایت دور میشد... تو می آیی و من را از نگاه سرد آیینه رها میکنی... تو می آیی میدانم ،خوب می دانم که می آیی و من را درحریم امن چشمانت به آرامش، به فردایی پراز شوق ...
19 ارديبهشت 1393

دل بی قرار من

نمیدونم با این دل چه کنم؟ هر روز یه ادا در میاهر سرم؟ انگار هیچ کنترلی روش ندارم. بعضی وقتها که تصمیم میگیرم قوی باشم و فرراموش کنم که از بهار 85 منتظرم خدا سهم منم از دنیای مادرشدن بده...میگم من خیلی قوی تر از این حرفام و باید شاد باشم. ولی در واقعا بعد مدتی کوتاه دوباره میشم همون آدم. همون زنی که با کتاباش دشمن شده. همون زنی که هر روز برمیگرده گذشته و میبینه که روزهای زیادی از زمدگی مشترکش رو در حالانتظار گذرونده. همونی که برمیگرده و حساب میکنه اگه همون موقع که خواستم مادر میشدم الان بچه ام چند وقتش بود؟ بله الان 8 ساله بود. مدرسه میرفت. و من هر روز با ذوق و شوق میرفتم از مدرسه میاوردمش. و صبحها براش صبحونه میذاشتم و کیفش و پر از میوه و سا...
19 ارديبهشت 1393

توهم...

این توهما از کجا کلید خورد و یادم نیست. ولی حدودا برمیگرده به یک سال قبل.  از همون موقعی که نمیدونم چرا و به چه دلیل پری های من هر بار 6-7-8 روز عقب میفته. و من توهم میزنم که بله خبریه. فکر کنم همین توهمات بی اساسم هم هستن که این دور که عقب انداختم از روزی که عقب انداختم همه اش حالم به هم میخورد. و بعضی از علامتای دیگه ای که مشخص شد ناشی از ذهم خیال باف خودم بوده. امسال طوری تنبل شدم که صبحها اونقدر بی حوصله و خوابالو ام که حوصله بلند شدن از تخت هم ندارم چه برسه به دانشگاه رفتن. و چون کلاسامم کمن دیگه بدتر و تنبلتر. امروز صبح جلوی آینه که مقنعه ام و سر میکردم با خودم گفتم" آره دیگه وقتشه امروز اومدنی حتما یه بی بی شوک میخرم. خیل...
7 ارديبهشت 1393

یادته وقتی بچه بودی

ده دوازده ساله که بودم...تابستونا رو بیشتر باغمون میرفتیم..چون بابام عاشق کار کردن تو باغ و رسیدن بهش بود. کنار باغمون یه رودخونه بزرگ بود..و اون ور رودخونه یه ردیف درخت زردآلو بود..اون موقعها و بیشتر وقتی کوچکتر بودم با داداش کوچکم همیشه خدا تو روزدخونه بازی میکردیم..و روسری مامانمو میگرفتیم و اون بیچاره هم همیشه مجبور بود یه روسری زاپاس با خودش بیاره که موهاش لخت نمونه.. میدونید با اون روسری چکار میکردیم؟ باهاش ماهی میگرفتیم. یعنی میخواستیم ماهی بگیریم.. ولی هرگز حتی یه ماهی هم نگرفتیم..جز یکی دو بار که بابام برامون گرفت..اونم اندازه کف دست میشد..و دادشم روی اتیشی که مامانم برای درست کردن چایی روشن کرده بود کبابش میکرد..ولی من هیچ وقت دلم ن...
2 ارديبهشت 1393
1